می گفتم بیا میگفت نمیام .
می گفتم منتظرتم. میگفت نه. نمیام.
می گفتم خجالت ندارد خونه خودت است. میگفت نه نمیام. چرا؟ چون تو نمی آیی...
می گفتم موقعیتمان یکی نیست. میگفت نه نمیام.
مجبور شدم بعد از 21 سال از عمرم درب خانه شان را بزنم. کیه؟ فلان کس. چه عجب؟ خیر باشه... ناراحتی درکار نیست؟؟؟ نه اومدم یه عرض ادبی کرده باشم و برم.
دیدیم. و ناهار و شامشان راخورده بعد از دو روز آمدیم.
گفتم بیا گفت نمیام. شوخی میکرد... گفتم منتظرم گفت نمیام. منتظر شدم ولی نه... نبود. کسی در مارا نزد... انگار نه... شوخی نبود.
الو سلام حاجی جونم. کجایی؟ خونه عمو اینا... خداحافظ.
خدایا چقدر سخته کسی رو دوست داشته باشی ولی او بهت توجهی نکنه...
خدایا... خدا... اصلا بی خیال..........................
میگفت نمیتونم بمونم دلتنگ شهرمان می شوم. زمانی هم که میرفت مارو دلتنگ خویش میکرد. سعیمان در آن بود زمانی که اینجاست بهش و نیز بهمان خوش بگذرد. اما... اما...
اما بهمان ثابت شد دوست داشتن به ماها نیومده. همان طور که نمیتوانیم حتی با پسر دایی خود دوستی صمیمی داشته باشیم. حال چه برسد دوست داشتن های دیگر را...
الآن میفهمیم خدا چرا با ما هی قهر می کند...
راستی چرا چنین است؟؟؟
C†?êmê§ |